قطعه را مدت هاست دوست دارم با تو به اشتراک بذارم.
وسط بازار کاشان تیمچه امین الدوله همان دروازه ای است که من را به تاریخ دور پرت می کند.
روزهایی هم هست که خسته از شلوغی و سیر تند زندگی پناه می آورم به اینجا، به سکوت و خنکی و بوی عتیقه ها. انگار زمان بی معنا می شود و می توانم ساعت ها خیال بافی کنم و بنویسم؛ مثلا از دیس چینی جهزیه ی دختر ملک التجار یا پیانوی قدیمی خانه عباسی
روزهایی هم هست ذلم می خواهد اینجا دراز بکشم و غرق در کاشی ها شوم و از آدم بودن فرار کنم.
طبقه ی بالا دایی با چشمان آبی و چینی های لهستانی و چای دارچین اش همان آرامش محض است که ساعت ها می توانم غر بزنم و او بخندد و قصه تعریف کند.
روزهایی هم هست دلم می خواهد برای خودم باشد و بس و من ملک زاده ی آبی ها باشم، در خیال که حداقل می توانم.
پ.ن: می خوانم همه را اما ببخشید بی صدا و کامنت.
کتابفروشی آقای سپاهانی مثل انگشتر فیروه ی توی خیابان می درخشد. دستگیره ی در سبزآبی را که می کشی، جادو شروع می شود.
قبل از هرچیزی بوی عود و قفسه های چوبی هیجان زده ات می کند و البته بوی جادوئی پیپ آقای سپاهانی
خودش پشت میز نشسته و خطاطی می کند. پیرمرد محبوب من با موهای سفید و لبخند عمیق و لهجه ی قشنگ اصفهانی اش.
صدای آهنگ های سنتی.
قفسه های کتاب چوبی سفید با طعم بیدل و بیژن الهی و گلی ترقی و کلی کتاب هیجان انگیز و عمیق
نیمکت های قرمز چوبی روبه روی هر قفسه
زیباترین کتابفروشی است که دلت نمی خواهد زمان بگذرد و خارج شوی.
دلم میخواهد ساعت برناردی داشتم تا آنجا زمان را متوقف کنم و تا ابد از جادوی آن جا بچشم.
کتابفروشی آقای سپاهانی به خاطر کتاب های درجه یک ادبیات و علوم انسانی و البته آرامش عمیقش معروف است.
مشکلم را زیاد فکر کردن تشخیص داده و تجویز کرده هر لحظه فکرهایم را بنویسم و فراموش کنم و قول دادم از امروز صبح تمرین کنم.
قمر گذاشته ام و فکر نمیکنم چقدر دعوا کردهایم که سلیقه موسیقی من شبیه مادربزرگهاست.
کرفسها را میشورم و یاد سالهای بیرنگی شهرک نمیافتم و حواسم را به سبزینگیاش میدهم.
کولالامپور را قدم میزنم و چشمهایم را روی درختها میبندم.
سعی میکنم دوباره ساز بزنم و یاد هیجانش نیفتم، حواسم را میدهم به نوای نیداود و سعی میکنم یادم برود عاشق کیهان کلهر بود
کتابخانه را مرتب میکنم و به بیدل میرسم،دیگر نمیشود ادامه داد و نمیفهمم کی اشکهای مزاحم پیدا میشوند.
فقط میتوانم قرص را با دمنوش به لیمو فرو بدهم و برایش بنویسم امروز خیلی خوب بود.بیآنکه بنویسم یک بیت چطور همه تلاش هایم را به باد داد.
شاید برای روز اول بد نبوده .
تنهایی یعنی وقتی خانم منشی میگوید نوبت بعدی با یک همراه بیا، تو خیره شوی به دیوار و هیچکس را پیدا نکنی تا همراهت شود.
تنهایی یعنی وقتی امروز توی مطب از ضعف نمیتوانستم بایستم و در برابر اصرار منشی که میگفت زنگ بزن کسی دنبالت بیاید، سر تکان دادم که حالم خوب است و همراه ندارم؛و بعد به سرعت بیرون زدم تا نبینم افسوسش را.
تنهایی همیشه بد نیست اما جایی غلطش خیلی درد دارد.
سوار قطار قدیمی بودم که من تنها مسافرش بودم و مقصد نامعلوم بود.
تمام قطار بوی چوب و پرتقال سوخته میداد و صدای عود محزونی همه جا را پر کرده بود.
در مسیر پر از سبزینگی بود و مه آنقدر زیاد بود که میتوانستی دستت را دراز کنی و ابرها را لمس کنی و بارانی که نرم میریخت.
در خواب چشمانم را میبستم و بعد میدان شهرداری بودم؛ صبح زود بود انگار و صدای ویلونسل.
و میبوسیدمش.
خانه ام صومعهسرا خواهد بود، خانهای چوبی میان سبزینگیها
پر از پنجره که هر روز نور خورشید جادو کند
پر از گلدان تا رویاها و روحم در میان این سبزینگیها رشد کند
خانهای چوبی با بوی پرتقال و کاج و دارچین، بوی عود و سرزمینهای شرقی
خانهای پر از رنگ؛
آبی مراکش و قرمز هندوستان و نارنجی نپال، زرد ونگوگ و سبزی فریدا
و طرحهای کاندینسکی و فربدا
با عطر دمنوشها و کلوچههای خانگی
با صدای یاسمین لوی و لئونارد کوهن
و من
تکهای روح ن سرخپوست در وجودم
درخشش چشمان زن کولی
ظرافت زن هندی
در انتظار شونا
وبلاگ نویسی از 15 سالگی و بلاگفا برایم شروع شد. آن روزها باشوق بیشتر و منتظم تر می نوشتم، به وبلاگ امیدوارتر بودم اما بلاگفا که آرشیو پنج ساله ام را بلعید، قید وبلاگ را زدم و حذف کردم. سال اول دانشگاه دوباره برگشتم به بلاگفا و نوشتم اما باز هم آنقدر مشکل داشت که دوسال بیشتر ادامه ندادم و در همه ی این مدت حس می کردم نمی توانم با بیان ارتباط برقرار کنم.
دلتنگی برای وبلاگ چند ماه وادارم کرد پناه بیاورم به بیان؛ آنقدر هم سخت نبود و بلکه کلی آدم دوست داشتنی به دنیایم اضافه کرد. هرچند این روزها کج دار و مریز پیش می رود و زیاد نمی نویسم اما هنوز وبلاگ نویسی بخش بزرگی از خاطراتم است.
دیشب که رزولوشن های 98 را می نوشتم، جدی وبلاگ نوشتن را جزو اول های لیستم قرار دادم و برایش برنامه ها دارم.
همه ی شمایی که اینجا را می خوانید، خوشحالم و ممنونم از بودنتان و نظرهایتان.
اسفند و هیاهواش را به بهار ترجیح میدهم؛ همیشه همینطور بوده.
هرچقدر اسفند با شلوغیاش و ذوق آدمها حالم را خوب میکند، بهار غمگینم میکند؛ غمگینم میکند چون میترسم از سیر سریع روزها، از تلاشهای ناکام و وجود عبث خودم.
بهار یک حالت آبلوموفوار و خلسه و افسردگی به وجودم سرازیر میکند و اسفند امیدوارم میکند به بودن و پیش رفتن، مفید بودن و زنده شدن.
از بهار پیشرو و بهم خوردن برنامههایم میترسم
سوار قطار قدیمی بودم که من تنها مسافرش بودم و مقصد نامعلوم بود.
تمام قطار بوی چوب و پرتقال سوخته میداد و صدای عود محزونی همه جا را پر کرده بود.
در مسیر پر از سبزینگی بود و مه آنقدر زیاد بود که میتوانستی دستت را دراز کنی و ابرها را لمس کنی و بارانی که نرم میریخت.
در خواب چشمانم را میبستم و بعد میدان شهرداری بودم؛ صبح زود بود انگار و صدای ویلونسل.
خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید؛
زود بر خواهد گشت.»
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه
هـ الف سایه (هوشنگ ابتهاج)
شمال برایم در گیلان خلاصه می شود و تمام! حتی از اصفهان خودمان بیشتر دوستش دارم و به هر راهی سعی می کنم اینجا را برای خودم گیلان کنم. اما خب زندگی همیشه مطابق میل آدمی پیش نمی رود و چهارسالی است میان من و این قشنگی فاصله افتاده و صد افسوس.
گیلان و رشت فصل ندارد و در هر زمان که بروی، دلبری می کند و حالت را خوب اما امان از بهار گیلان.
سبزینگی و رنگی بازارهای محلی و رطوبت و لهجه های قشنگ شان و بوی های هیجان انگیز. اصلا دلت می خواهد مدام در خیابان ها بچرخی و کیف کنی.
این روزها عجیب دلم یاد میدان شهرداری قشنگ و صومعه سرا افتاده و هی حواسم پرت می شود آن جا . دلم می خواست بهار رشت بودم و همه ی تلخی های 97 را می شستم. اما اینجا میان چهارباغ نشسته ام و نوروزخوانی احمد عاشور پور گوش می کنم و کائنات را می طلبم که امسال تمام شود این فاصله و دوری و امیدوارم به بهار رشت برسم.
ای شما ساکنین رشت و گیلان، خانوم آسوکای نازنین مخصوصا، کلی خوش به حالت رشت بودن و کیف کنید.
98 همه مان پر از رنگ و هیجان و خوشی
مهاجرت همیشه دو رو دارد؛
روی خوشش که همراه با امیدی است برای رفتن به جایی جدید و بهبود اوضاع و رنگی شدن روزها، طرف دیگر اما خاکستری است کاملا. دل بریدن از تعلقات و رفتن به جایی ناشناخته، فاصله گرفتن از هر آنچه عادت کرده بودی و آشنایان
این میان عشق و تخیل پلی است میان این فاصله ها.
کاترین ینگ عکاس آلمانی مجموعهای عکسی به نام Indefinitely دارد که قصهی فضای ایجاد شده پس از مهاجرت اعضای خانواده اش را نشان میدهد.
میدان نقش جهان، بازار آهنگرها، کوچه حاج میرزا، قهوه خانه آزادگان
بخش عظیمی از روحم دل تنگ سالهای گذشته ای است که هرگز نزیسته ام، سال هایی که رنگ های بیشتری داشت و صمیمیتر بود. قبلترها دنبال ماشین زمانی بودم تا مرا به آن زمان ببرد و بعدها فهمیدم هنوز دروازههایی هست ک وصلم میکند به ان زمانها و یکی از مهمترینشان برایم قهوهخانه چاه حاج میرزا.
از میان تیرگیهای بازار آهنگرها که رد میشوی، وارد کوچه کاهگلی حاج میرزا میشوی و دروازه جادوئی زمان از آنجا شروع میشود.
سقف پر از چلچراغها و آویزهای سبز و سفید قاجاری است که هنوز پر از درخشش هستند و صدایشان خوشآمد گویی می کند.
شهرفرنگ قرمز و سفیدی که اگر خوب گوش کنی، هنوز صدای آوای صاحبش و خندههای بچه ها به گوش میرسد، روح را پرواز میدهد به دوران قدیم ندیده.
سبوهای سفالی سبز و آبی که هنوز بوی سرکهی مادربزرگها را میدهد و با رنگ قشنگشان دلبری می کنند.
قوه خانه کنار چند کارگاه مسگری است و نوای خوش آهنگین چکش همراهت است.
از در چوبی وارد که میشوی، تازه اول جادو است.
دورتا دور قهوه خانه پر از قاب عکسهای قدیمی است و اشیای تاریخی که هرکدام حکایتی در دل خود دارند و درخشش آویزها.
دلت میخواهد زمان متوقف شود و ساعتها غرق در این سفر زمان باشی.
شما هم اگر مثل من عاشق حکایت و تاریخ و نوستالژی بازی هستید، سفر از این دروازهی تاریخی رنگی را امتحان کنید.
۱۸-۳۰ سالگی عجیبترین دوران زندگی احتمالا؛ پر از گیجی و سوال و تردید
نمیدانم این همه مسئله و noise تنها توی سر من است یا نه اما گاهی خسته میشوم و جوابی برایش ندارم.
برای توصیفش تا این زمان میتوانم بگویم:
حال افسردگی گاهگاهی
تنهاییکرکننده
سئوالات عجیب و زیاد در مورد هویت، آزادی، شخصیت، افسردگی، آینده، دویدن برای فهم بیشتر و رشد و تا حد زیادی بیهوده، نوشتن و غرق در کلمات.
دوازده سالی که آدم را میکشد تا تمام شود.
هر روزش پر از فکر و ایده و آرزو است و واقعا نمیدانم آخرش چه میشود.
راستش نمیدانم باید امیدوار باشم یا نه. دلم میخواهد باشم که تنها دارائیام است.
باید کمی دست بکشم از این کمالطلبی افراطی که گاهی سپری است برای توجیه
باید کمی عملگرا باشم
و اعتراف میکنم باید یک کوچ یا مشاور یا ناظم داشته باشم
تنها دو هفته مانده.
هر روز صبح که بیدار میشوم و به سراغ کتابها میروم، بیشتر از قبل به خودم لعنت میفرستم و ناامیدتر میشوم.
به نتیجه کنکور در خرداد فکر میکنم، به طعنههای بابا، به نگاه ناراحت مامان، به خودم که هیچوقت خوشحالشان نکردم و باعث افتخارشان نبودم.
کنکور تنها راه نجات از این جهنم بود که خودم خراب کردم و لعنت به من.
پ.ن: به گذشته که فکر میکنم، میبینم هیچوقت موثر نبودم، بابت چیزی به خودم افتخار نکردم و پس چه سود ادامه دادن این مسیر.
هر روز بیشتر سقوط میکنم و افسردگی بیشتر خفهام میکند و بیشتر به فرار و مرگ فکر میکنم.
مرتضی نیک نهاد عکاسی است که تازه کشفش کردم. موقعیت عکس هایش را خلق می کند، با آدم ها و موقعیت های اطرافش به واقعی ترین شکل ممکن.
این مجموعه عکس از روزمره های آدم ها ساده به نظر می رسد اما ذهن را درگیر می کند تا پشت پرده قصه هایشان بروی و در داستان شریک باشی.
بشنوید
جشن فارغالتحصیلی میتواند یکی از قشنگ ترین مراسمهای تحصیلی باشد به همراه احساسات خوشایند زیاد؛ من هم همین را تصور میکردم اما هر روزی که به تاریخ موعود نزدیک میشوم، حجم اعصاب خوردی و احساسات بدم شدیدتر میشود.
جشن فارغالتحصیلی را دوست ندارم چون هم کلاسیها با رفتارهای رئیسمابانه احساس بدی به من منتقل میکنند و احساس ناراحتی میکنم.
جشن فارغالتحصیلی را دوست ندارم چون با رویاهایم خیلی متفاوت است، همراهی نیست تا کنارم باشد و منتظرم که در موفقیت و شادی شریک باشد.
جشن فارغالتحصیلی را دوست ندارم چون برایم پر از تنهایی است.
پ.ن: حضور دوست دوری را طلب میکنم با اینکه میدانم ممکن نیست.
در رویایم دستهگل آفتابگردان در عکسهای این روز وجود دارد اما حالا همراهی نیست که دست گلی هم باشد.
هویت همیشه مفهومی مهم، چند وجهی و پر از سوال بوده اما خیلی از ما نسبت به آن آگاه نیستیم و ناآگاهانه و با نقش تحمیلی از اطرافیان هویت را پذیرفته ایم.
بحران هویت در هر سنی ممکن است رخ بدهد و تو را از کامفورت زون بیرون بکشد، درگیر هزار سوال کند، هزار مسئلهای که قبلا به چشم نمیآمده. این روزها هم سراغ من آمده و همه چیز برایم رنگ تردید و سوال گرفته، سوالهایی عمیق با جوابهایی سخت. نمیدانم کدام بخش هویت خودخواسته است و کدام بخش اجباری، کدام بخش الویت بیشتری دارید. اصلا تعریف دقیق هویت چیست.
از آدم های زیادی این سوال را پرسیدم و برای خیلیها این مفهوم در هیاهوی زندگی گم شده بود، روزمرگی دنیایشان را پر کرده بود و فرصتی برای فکر به این ها نیست. دلم خواست اینجا از شما هم بخواهم برایم از هویت بگویید؛ معنایش، اهمیتش، چطور باید پیدا کرد و به نظرتان این وبلاگ چقدر نشان دهندهی هویت من است؟
جواب هایتان برام مهم و ارزشمند است، لطفا برام بنویسید
روزی کسی بود که از آیندههای دور حرف میزد بدون اینکه بگوید من هستم و میمانم.
روزی کسی بود که حمایت میکرد بدون اینکه بگوید تکیه کن و من هستم.
روزی رفت و من ماندم با ناباوری و دخترانههای احمقانهای که جابهجا شد و بازی گرفتهشد.
حالا کسی هست که محکم و مستقیم می گوید من هستم و میمانم.
حالا کسی هست که همیشه حمایت کرده و گرما بخشیده و امن بوده.
حالا کسی هست که عمیق است.
اما دخترانههای ترک خوردهی من حالا به هر حرفی بدگماناند و پر از ترساند و بیرحمی است ماندن و حرکت در منطقهی امن تا زمانی شاید اعتماد کنم و بتوانم امنیت ببخشم.
لعنت به تردیدها و ترس های این چنینی که من را از خودم متنفر میکند و احساس میکنم چقدر کثیف هستم.
هر روز فکر میکنم این وبلاگ بیهوده است،خودم بیهوده هستم،زندگی بیهوده است.
هر روز دلم میخواهد فرار کنم و بروم جایی دور که حداقل بدانم آدمی نیست و امید بیهوده نبندم.
دلیل این غم بزرگ شاید احمقانه باشد اما برای من واقعیت زندگی است که هر چند یکبار محکم میخورد توی صورتم و راستش اینبار کم آوردم، این بار نمیکشم و کاری نمیتوانم بکنم.
دارم فرار میکنم به ناکجا
در این دنیای شلوغ و پرهیاهو تنها بودن در خلوت خود بدون از آدمها راحت نیست. این دنیایی که تمایل به تنهایی و خلوت را نشانهی افسردگی و جنون میدانند برای ما درونگراها سخت است، درک نمیشویم و برچسب میخوریم.
هرروز تمایل به رفتن در من بیداد میکند،جمع کنم و بروم روستایی دور در شمال؛بنویسم، ترجمه کنم، مزرعه خودم را داشته باشم و فارغ از آدمها.
اما هر روز باید مثل آدمهای معمولی کارهای معمولی انجام بدهم و این شلوغیها را تحمل کنم تا روزی که بتوانم فرار کنم.
گاهی در زندگی باید قید همه چیز را بزنی و تنها توی غارت بروی، به خودت و زندگی فکر کنی و تکلیفت را با زندگی مشخص. دو هفته پیش دیگر نمیتوانستم شلوغی را تحمل کنم و فرار کردم به خلوت و جادوی کلمات و سکوت. و حالا بازگشتم به زهرای چند سال پیش که دغدغه داشت و جنگیدن را بلد بود.
سبزینگیها دوباره در قلبم رشد کرده و این همان معجزهی سکوت است.
پشت هر خرابه و ویرانی هزار قصه است. لایهی خاکستری را که کنار بزنی،دقیقتر که گوش کنی و نگاه کنی، صداهای مختلفی میشنوی و میتوانی رد زندگی را پیدا کنی؛شبیه بازخوانی کتیبهای قدیمی.
مجموعه عکس گذشتهی استمراری کار تهمینه منزوی است. عکسهایی با یک گرد شدید خاکستری غم اما پر از صدا و نشانه.
خانهی روستایی در لهستان
دور از آدمهای آشنا، دور از شلوغی دنیای مدرن، دور از تکنولوژی
خانهای با شیروانی قرمز، روی تپهای بلند در میان آفتابگردانها، مزرعهای کوچک برای خودم
نزدیک به ابرهای جیب و جادویی لهستان
بخوانم، بنویسم، ترجمه کنم، بکارم، نقاشی کنم، غرق در موسیقی و سکوت
افسردگی لعنتی دوباره عود کرده است.
بی حوصلگی، افکار خاکستری بیهوده بودن و تمایل به گریه و فریاد خفه ام کرده است. دلم می خواهد فرار کنم جای دوری از هیاهو و آدم های آشنا.
دلم می خواهد تنهای تنها در خلوت خودم باشم و هیچ کاری نکنم، به معنای واقعی هیچ کاری.
خیلی وقت است جلسات مشاوره ام بیهوده می گذرد و احساس می کنم باید روان شناس دیگری را انتخاب کنم اما در حال حاضر نه حوصله اش را دارم نه شرایط مالی اش را.
همه چیز گره خورده و هیچکس نمی فهمد شرایط برای یک آدم افسرده چقدر سخت است و دست خودم نیست این حالت ها، فقط انتظارهای بیهوده.
گاهی دلم می خواهد حرف بزنم اما حوصله ترحم بقیه را دارم و نه حوصله نصیحت هایشان را.
فقط به زندگی و خودم گند می زنم. حتی دیگر برای کنکور هم نمی خوانم و امیدی به هیچ چیزی ندارم
روزی که اینجا از کنکور ارشد نوشتم فکر نمیکردم اینقدر زود به آن نزدیک شوم و استرس و خیالش خیلی زیاد نبود؛ اما حالا که فقط دو روز مانده، پر از خیال و استرس و حسرتم، حسرت اینکه کاش جدیتر گرفته بودم.
من تمام که نه اما با شرایطی که داشتم، تلاش زیادی برایش کردم و نمیدانم نتیجهاش چه میشود، کاش خوب باشد.
حالا در این دو روز لطفاً برایم دعا کنید و انرژی تان را بفرستید که خیلی خیلی نیاز دارم.
چهار سال پیش که خوابگاه آمدم پر از احساسهای متناقض بودم، احساس هیجان و ترس و گنگی
هیجانزده از سبک جدید زندگی و استقلال
ترس از آدمهای جدید و تعامل، ترس از مشکلات و ناسازگاریها
من آنقدر خوششانس بودم که چهارسال خوبی با آدمهای فوقالعادهای داشتم. پر از تجربههای خوب بود، آنقدر که ناراحتیها و تنهاییها کمرنگ شود
خوابگاه تنهایی داشت اما پر بود از کشف و تجربههای جدیدی که لازم بود بگذرانم، خوابگاه یادم داد صبور باشم و با آدمها تعامل درست داشته باشم. خوابگاهم یادم داد فقط متکی به خودم باشم
دیشب که برای آخرین بار در اتاق پنجنفرهمان بودم، احساس ترس و دلتنگی داشتم. دلتنگ آدمهایی که با آنها زندگی کردم و ترس از بعد از خوابگاه
من چهارسال به سبک خودم و مستقل بودم، چهارسال یاد گرفتم با آدمهای مختلف زندگی کنم و مشکلی پیش نیاید اما حالا باید به خانه بروم و شاید این استقلال و این سبک زندگی از دست برود. من حالا باید از نو یاد بگیرم چطور با افراد خانه تعامل داشتهباشم بدون اینکه رنجشی پیش بیاید و این خیلی سخت است. این من را میترساند و نمیدانم چطور باید پیش بروم
غزاله علیزاده جایی گفته بود: خانه ام شلوغ است، دورم پر از آدم است اما احساس تنهایی عمیقی میکنم و هیچکس نمیفهمد.»
من هم نمیفهمیدم، فکر میکردم حتما یک نفر پیدا میشود که حرف آدمی را بفهمد و تنهایی را از بین ببرد. اما امروز که در میان شلوغی آدمها تنها کلمات تنهاییام را پر میکنند و به من آرامش میدهند، کاملا علیزاده را میفهمم.
اما آدمی گاه به دوستی از جنس خود احتیاج دارد
در دهسالگی تصمیم گرفته بودم هیچوقت بزرگ نشوم، کولی باشم و مسلط به جادوی کلمات.
اما بیستویکساله شدم، مدت هاست ساکنم و در حسرت سفر و تنها کمی از دنیای کلمات میدانم.
حالا در تولد بیستودو سالگی، در این روزهای خاکستری آرزو میکنم تا تهماندهی کودکانگی روحم از دست نرود و از دنیای آدمبزرگها فاصله بگیرم، جاریتر باشم و بیشتر از قبل غرق در کلمات
باشد که اینبار همانی بشود که میخواهم.
آدمی از خود باید به کجا پناه ببرد؟ شاید به خلوت و سکوت
رنجی که علتش از درون باشد، تنها با خلوت و سکوت و پنهانی التیام مییابد، شاید البته؛ اینجا نمیتوان از چیزی مطمئن بود.
مدتی احتیاج دارم به نبودن و اینجا نمی نویسم.
متاسفم
دیشب خواب تو را دیدم.
میان مزرعه کوچک و سبزت نشسته بودی و تند تند حرف میزدی، با همان لهجه بامزه و شیرینت. از رویاها و آرزوها و آینده و تلاش.
توی خواب مدام میپرسیدی و جواب نمیدادم ،فقط لبخند احمقانهای میزدم.
دهانم را باز میکردم تا جواب بدهم اما صدایی خارج نمیشد و نمیتوانستم بگویم چقدر دلم میخواهد حرف بزنم.
میم نازنین
تمام دیشب توی خواب دلم میخواست حرف بزنم، از روزمرگیها و دلتنگیها و ترسها.
از اینکه شبیه همان آدمهای احمقی شدم که تو از آنها متنفری.
از اینکه جادویم تمام شده و معمولی شدم.
از اینکه ناامیدت کردم و دلم برایت تنگ شده.
میم.الف.چ سبز
راستش ارتباط مستقیم با آدمها برایم سختترین کار دنیاست، میتوانم ساعتها از دور نگاهشان کنم، برایشان نامه بنویسم و از بودنشان کیف کنم اما هر تلاش برای ارتباط نزدیکتر وحشتزدهام میکند؛ انگار که با نزدیک شدن، انها را از دست میدهم.
من هشت سال مدام در قالبهای متفاوت خواندمت اما این اولین باری است که مثل آدم، مثل یک مخاطب معمولی برایت مینویسم و نمیدانم این متن چطورمیشود. احتمالا در جاهایی کج میشود که اگر تو سرت را کج کنیراست به نظر میآید و بیرنگ است چون خودم بیرنگ و مزه شدهام، لازم نیست با دقت بخوانی.
ماچ را از فهرست وبلاگهای بهروز شده بلاگفا پیدا کردم. هشت سال پیش، شب امتحان ادبیات.
اولش پسرک غرغرو و لوس و احساساتی بود و حالا آقای نویسنده با روحی پر از کودکانگی جذاب، خیالات رنگی و دیوانگی خوشطعم است.
در تمام این مدت عاشقت شدم، متنفر شدم، عصبانی شدم و خواستم بزنمت و تقریبا این چند سال آخر هروقت رشت بودم دلتنگت شدم.
تمام این مدت دلم میخواست جادویی بلد بودم تا روح نازک و سبزت را حفظ کنم و نگذارم چیزی باعث خراشش شود اما خب استعداد زیادی دز یادگرفتن جادو و انتقال ان نداشتم و البته که خودت جادوی شگفتانگیزی داشتی و داری.
از زمانی هم که بیژن الهی را شناختم، خواستم شعرهایش را با صدای تو بشنوم. بیهیچ دلیل خاصی، چون به تو میاید.
چندشب پیش لبه جهنم بودم و تنها آدمی که دلم میخواست حرف بزند، تو بودی.
تو چون دورترین آدم ممکن بودی
چون همیشه تو را با جدیتی خاص و رک بودن تصور کردم و گاهی هم از تو ترسیدم
فکر نمیکردم به اینجا برسد.
اما اینبار که من برایت مینویسم، دلم میخواهد چقدر تمام این سالها بودنت هیجانانگیز و خوب بود، چقدر جادوی تو وسوسهام کرد برای نوشتن و گاهی چقدر خواستم ببوسمت.
ماچ
کاش این روزها خوب باشی و دوباره جادوییتر از قبل باشی.
با عشق و دلتنگی و ماچ
زهرا
دیشب خواب دیدم انزلی هستم
تنها بودم و انزلی پر از ابرهای خاکستری و مه بود
تنها صدای ویلن سل غمگینی بود و صدای او در پس زمینه موسیقی
او که میگفت با مرگ من همه چیز درست میشود، همه چیز رنگی میشود
دور خودم میگشتم تا کسی را پیدا کنم، تا راه فراری پیدا کنم اما بیهوده بود
بیصدا بودم و انگار حبابی دورم کشیده شده بود، مثل زندان
ساعت چهار با صدای جیغ زنی در خیابان از خواب پریدم و مثل خواب همه جا تاریک بود و تنها بودم.
تنها توی خیابان ناشناختهای گم شده بودم
هوا ابری بود و پر از غبار
شارژ موبایلم صفر بود
محض رضای خدا هیچ آدمی نبود
بودم
و سرم پر از صدای فریادهای او
و قطع شدن نفس.
پ.ن: چقدر این روزها احتیاج دارم صحبت کنم با کسی و قضاوت نشوم.
پ.ن: بریدن از آدمهایی که دوستشان داری اما نه میگویند و از آن میترسند، چقدر سخت و دردناک است
شهریور ۹۷
کنار خیابان کوالالامپور نشسته بودم و سرم را به درخت آرش تکیه داده بودم.
کلمات حافظ با صدای او، روحم را آرام میکرد.
فال دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم، همان حرفی بود که میخواستم بفهمد.
آن روز بعد از چندماه دوباره توانستم اشک بریزم و سرپا شوم.
توانستم قید همه چیز را بزنم و از نو شروع کنم.
امشب مرداد ۹۸، به انواع قرصها پناه بردم تا این درد آرام شود و بیفایده است امشب در جستجوی شهریور ۹۷ هستم، در جستجوی همان احساس امن، همان اشکها و توان برای شروع از نو
اما محو شده
کاش امشب کسی حافظ میخواند
من میترسم، خیلی خیلی میترسم
من از دنیای آدم بزرگها میترسم
دنیایی خاکستری، بیرحم، خطرناک و پر از دروغ
دلم نمیخواهد جزئی از اینجا باشم، دلم میخواهد فرار کنم به سرزمینی دور و رنگی
من دلم نمیخواهد بزرگ شوم و جزئی از آنها باشم
کاش میدانستند چقدر وحشتناک اند
تب مذهبگرایی زمانی در من خیلی زیاد بود اما صرفا از جوگیری و تقلید بود و نه باور صددرصد قلبی. با گذشت زمان و دیدن خرافهگرایی و بندهای سفت و سخت از آن بریدم.
افراطیان اطراف من را غربزده و بیدین میدانستند چون رمان میخواندم، موسیقی سنتی گوش میکردم و عاشق هنر غرب بودم و من اسلام را دین سخت و متحجری میپنداشتم.
مدتها اطراف مسیحیت، بودا، زرتشت، هندوئیسم چرخ زدم و خواندم. همهشان برایم جذاب بود ولی انگار گوشهاز آن میلنگید و حاضر نبودم سراغ اسلام بیایم چون میترسیدم، من برای اسلام تقدسی قائل بودم که من در آن جایی نداشتم.
دیشب از بدترین شبهای زندگیام بود و هیچکاری از من برنمیآمد؛
تمرکز برای مدیتیشن شرق نداشتم، دعاهای زرتشتی را یادم نبود، حوصله کلمات سخت انجیل را نداشتم .
دوستی خواسته بود قرآن و مناجات شعبانیه بخوانم و نمیدانم چه شد نیمهشب به عنوان آخرین چاره سراغش رفتم و معجزه.
من چقدر به این کلمات احتیاج داشتم و از خودم دریغش کرده بودم.
چقدر دوست دارم حال دیشب را حفظ کنم، چقدر دوست دارم اسلام خودم را داشته باشم.
اسلامی فارغ از تقلید، فارغ از هیاهوی بیهوده، فارغ از قضاوت، اسلام روشن
پ.ن: من سیگار نمیکشم. نه دوست دارم و نه میتوانم. تنها یکبار امتحان کردم و تا مرز خفگی رفتم و هیچوقت تکرار نکردم.
وجود سیگار در کلمات روزمره اشاره به خلوت با دوستی داشت و من کاری به رفتارهای شخصی آدمها ندارم.
دوست نداشتم توضیحی دهم اما باید میگفتم چون بسیار قضاوت شدم و جملههای خاکستری شنیدم و قلبم به درد آمد و کسی را با همین قضاوت سرسری از دست دادم
من هیچوقت دوست نداشتم آدمها را اذیت کنم اما خیلیها را اذیت کردم
من همیشه دوست داشتم دوست خوبی بودم اما هیچوقت نبودم
من همیشه دوست داشتم با کلمات جادو خلق کنم اما انگار کلماتم همیشه محو بودند
من همیشه دوست داشتم بوی رشت بدهم، دوست داشتم سبزینگی داشتم اما بوی انزلی دادم؛ نه از شوریدگی انزلی، از غم حلشده در این شهر
من همیشه دوست داشتم میتوانستم دریاچه قو چایکوفسکی را اجرا کنم اما هربار فقط توانستم بشنوم
من همیشه دوست داشتم کولی باشم، رها و شوریده باشم و تا آخر نرسیدم به کولی بودن
من دوست نداشتم امشب تنها بودم اما تنها هستم و آدم گاهی در تنهایی تصمیمهای عجیب و بزرگ میگیرد
مثل رهایی، مثل محو شدن، مثل سکوت
انزلی
بهواسطه شغل مادر و مطالعه همیشه از دنیای بچهها، دغدغههایشان و مشکلاتشان باخبر بودم. با وجود مهم بودن این دوران و نقش آن در تمام سالهای زندگی، با وجود آسیبپذیری زیاد کودکان تنها چندسالی است مباحث به مربوط به تربیت و آموزش کودکان داغ شده که تنها بخش کوچکی با دانش مدرن، روانشناسی و تجربه پیش میرود و بقیه تجربههای کوچه خیابانی و روایات ناصحیح و جعلی از اسلام است.
دیروز روز (جعلی) کودک و نوجوان بوده و یکبار دیگر همه متوجه اهمیت این دوران شدیم، شعار دادیم و حرفهای قشنگ زدیم اما فقط حرف زدیم بدون عملی و حرفها دوباره سال بعد تکرار میشوند .خیال هم میکنیم سهم خود را در این مهم انجام دادیم
من تخصص خاصی در این حوزه ندارم، تجربه عملی هم ندارم فقط سالهاست در این حوزه خواندهام، سالهاست در معرض بچههای مختلف بودم و دلم میخواهد کمی از این تجربه بگویم که هرچند ساده چقدر از آن اغفال میشود
اسلام تشویق به باروری کرده اما نه زمانی که علم و آگاهی از هدف این کار وجود ندارد، نه زمانی که علم فرزند پروری نداریم. علم و دانش این کار هم فقط در مورد خواندن فلان سوره در زمان بارداری یا نخوردن فلان چیز نیست. علم فرزند پروری یعنی آگاهی از دنیای کودکان، نحوه تربیت فرزند برای آینده و حق فرزند بر والدین. احادیث و مطالب فراوانی در این مورد هست، رساله حقوق امام سجاد هم منبع کاملی از حقوق فرزند بر والدین دارد که همه باید بخوانیم
مسائل جنسی خجالت بردار نیست و خیلی خیلی مهم است، جامعه امروز وم آگاهی از آن را میطلبد. پس ا با کودک درباره بدنش، . مسائل جنسی و نیازهای جنسی صحبت کنیم، قبل از اینکه خود کودک بدون مرز آگاه شود یا با اتفاق تلخی با خبر شود
فروید اولین بار نظریه تاثیر خاطرات خوب یا بد کودکی را بیان کرد و سالها بعد اریک برن روانشناس نظریه کودک.والد و بالغ را تدوین کرد که به تاثیر کودک درون، تاثر خشونت دوران کودکی در بزرگسالی میپردازد. از این نظریه زیاد صحبت شده اما عمیق نه.کاش همه ما یک بار قبل از والد شدن و یک بار بعد از والد شدن این مجموعه کتابها را بخوانیم و به خودمان و کودکمان کمک کنیم تا بفهمیم رفتارهای ما چقدر در آینده نقش دارد
کودک به رابطه فیزیکی و مهر کلامی بیش از هرچیزی احتیاج دارد دریغ نکنیم
خواندن لینکهای زیر هم در این مورد ضروری است
کنوانسیون حقوق کودک
پیماننامه حقوق کودک
حقوق کودک
پ.ن: منصوره مصطفیزاده، فعال حوزه کتاب کودک یکشنبهها در برنامه کتابباز به مسائل حوزه کتاب کودک و نحوه انتخاب کتاب مناسب میپردازد و کتابهای مناسبی معرفی میکند که خیلی مفید و جالب است
پ.ن: سایت کتابک و فهرست لاکپشت برنده را سر بزنید
امروزم را این کلمات تشکیل دادند
صبح با پیانوی پیمان یزدانیان، تار لطفی، صدای سهیل نفیسی و یاسمین لوی
ترجمه متن عجیب و دوستنداشتنی
آشپزی
دمنوش بهلیمو و گلگاوزبان
سیگار
بهاریه احمدرضا
صمد بهرنگی
رادیو دیو
رادیو مرز
دکتر و داروخانه و قرص
کمی سیگار
قهوه
ترجمه جدید
آشپزی
درسخواندن
جعفر پناهی شگفتانگیز
کرشمه آرش بابایی
درد جانسوز
قرآن و انجیل
درس خواندن
عکسهای مایکل ولف
دکتر ح
پاره کردن نامه
گریه و تنفر
صدای فرهاد مهراد
زخم و خونریزی
دوباره بیخوابی تا سحر
خیابان پر از صدای پسربچههای دبستان کنار خانه بود، صبح با صدای آنها بیدار شدم
تازگی عادت کردهام قبل از هرکار در صبح، قهوه دم کنم و فضا را پر از عطر عود محبوبم با بوی چوب و پرتقال کنم
ساک پارچهای را برداشتم را کرفس و قارچ تازه بخرم اما در برابر عطر مدهوش کننده پیازچه، جعفری و نارنجها نتوانستم مقاوت کنم
همانطور که کرفسها سرخ میشد، یاسمین لوی فریاد میزد و من به سفر فکر میکردم، به انزلی و رشت، به لهستان
خیالپردازی میکردم که روزی در خانهام در رشت یا لهستان مینشینم و دنیا را فراموش میکنم و فقط کولی بودن را تمرین میکنم
گلدانها را که آب میدادم، یاد دانشگاه افتادم، یاد دکتر ح آبی و قشنگم؛ بیش از هرچیزی دلم برای او و کنج امن و سبزم در دانشگاه تنگ شده
کاش آدم بال داشت تا به هرجایی در هر زمانی سفر کند
هر روز که میگذرد بیشتر از هیاهوی زندگی اجتماعی- خانوادگی خسته میشوم
دلم میخواهد به منطقهای دور در طبیعت پناه ببرم؛ جایی که آدمها نیستند، جایی که صدای سکوت را بشنوم، جایی که در خلوت محض خودم باشم
خلوت و تنهایی و سکوت برای من معادل آرامش است
دوست دارم همین فردا کولهام را بردارم و به مزرعهای دور دست بروم، روزهی سکوت بگیرم و تنها گوش کنم
اما آدمها هر روز استدلالهایی مثل ما اجتماعی خلق شدیم و تنهایی دوامی نداریم»، آدمی که تنهاست، حتما بیمار و افسرده است»، تنهایی خطرناک است» به سمتم پرت میکنند.خانواده بزرگترین مانع است؛ آنها نمیدانند این هیاهو و ارتباطهای بیهوده بیشتر از هرچیزی حالم را بد میکنند، نمیدانند چقدر در خلوت خوشترم
این بندهای خانوادگی و اجتماعی مثل بندی، روحم را گرفته و عذابم میدهد.
دکتر ح قشنگ و آبی نازنینم
تمام این هفته پر از انتظار و هیجان و شادی بودم تا سهشنبه بیاید و بیایم کاشان دیدن شما اما آدم بزرگها همین الانِ الان برنامهام را بهم ریختند( شرم خدای هفت آسمان بر آنها)
آنها چه میدانستند من به اندازه تمام پرتقالهای گیلان دلم برای شما تنگ است
من چقدر به دفتر سبز وجادویی شما نیاز دارم
چقدر نیاز دارم صدای شما را بشنوم
آنها چه میدانستند من هربار با دیدن شما، شنیدنتان دوباره امیدوار میشوم و سعی میکنم باور کنم دنیا جای بدی نیست
آنها نمیدانستند من این روزها چقدر عمیق شکستهام و مثل دوشنبه پاییز سال قبل نیاز دارم سه ساعت کامل شما را نگاه کنم و شما حرف بزنید
از همه همهشان متنفرم و تمام هزلیات سعدی و عبید زاکانی و سوزنی نثارشان
تمام مسیری که زیر باران تا خانه میآمدم، احمد عاشورپور گوش میکردم و دلم کاشان بود و فحش میدادم و غصه میخوردم
کاش همین فردا بال در میآوردم یا میشنیدمتان
لطفا یک جوری بفهمید دلم برایتان تنگ شده و مواظب خودتان باشید
با دلتنگی و مهر
دیروز صبح رفته بودم کلیسای بیتلحم و پیرمرد را به هزار خواهش راضی کردم در را باز کند تا در محراب دعا بخوانم
چهرهام داد میزد چقدر حالم بد است. پیرمرد کنارم ایستاده بود و پشت سرهم ارمنی حرف میزد و از انجیل میگفت تا مثلا آرام شوم
وقتی گفتم ارمنی نمیفهمم و مسلمانم، قیافهاش یک طوری شد،همانطور که به دیوانهها نگاه میکنند. حق داشت، هیچ مسلمانی هشت صبح روز اربعین کلیسا نمیرود. حتی مسیحیها هم هشت صبح کلیسا نمیروند.
اما من هشت صبح کلیسای بیتلحم بودم
آمده بودم برای خودم و تو و این غم لعنتی دعا کنم
اینجا آمده بودم چون کسی مدام نگاهم نمیکند، چون خلوت و ساکت است و چون امن است
دعای آرامی را گذاشته بودم و تو را تصور میکردم، صورتت را، چشمهایت را، صدایت را
دعای آرامی و موسیقی که مرد گذاشته بود، اشکهایم را جاری کرد
ذلم میخواست این غم که دور گردنم پیچیده شده ولم کند و برود
دلم میخواست تو و گوشه دلت آرام باشید؛ حتی اگر اینجا من از دلتنگی و بغض دیوانه شوم
آبی پارسی قشنگم
تو برایم از رهایی گفته بودی
تو برایم از روزهای روشن گفته بودی
تو از امید گفته بودی
و حالا من آمدهبودم تا فکر تو را رها کنم که این غم برود
آمدهبودم که امیدواری را تمرین کنم
خیلی سخت است، خیلی درد دارد
کاش فقط دوست بودیم
کاش بیایی و بگویی درست شد تا کمی آرام شوم
کاش کسی من را از این روزهای نکبت جدا میکرد
کاش سفری، کلام روشنی، دوستی، سفری
دعا کنید، برای هر سه نفرمان، لطفا
بیداری با بوی پوست پرتقال سوخته روی بخاری
آغوش گرم قطرات آب
گلدانهای سبز خانه و امیدواری
برگ تازه سانسوریا
گردگیری بعد از سفر
غرق شدن در خاطرات حبس شده در کتابخانه
نگرانی غصه خوردنهایشان
کتاب و معجزه کلمات
برنامهریزی برای شروع دوباره
اندوه
فراموشی
محو شدن از همه جا برای شروع جادو
تمام مدتی که اینترنت نبود، خودم را غرق دنیای دهه چهل تا شصت کرده بودم؛ از موسیقی و ادبیات گرفته تا عکسهای آن دوران و خاطرات افراد
فکر میکردم خاکستری این روزها به آن دوران شباهت پیدا کرده اما چیزی از امید و شکوفایی آن دههها نیست
بیش از هر زمان دیگری، شیفته این سهدهه هستم، دهههای رشد و شگفتی
تمام قهرمانهای من، تمام علاقه من به ادبیات و هنر ایرانی مدرن وصل میشود به آن دوران، آدمها و قصههایِ حالا برایم بیمعنی شدهاند
هر روز قهرمانهای من پیرتر میشوند، دست از کار میکشند، از ایران میروند، میمیرند و من انگار هر روز از آن دوران دوررتر میشود
گاهی دلم میخواهد خودم را دختر متولد دهه چهل ببینم که در دانشگاه تهران ادبیات میخواند، عاشق میشود، میجنگد و مثل دختر امروزی ناامید نیست
من این روزها بیشتر از همیشه غرق دهههای محبوبم شدهام و بیشتر ازهمیشه دلتنگ آن دوران هستم
شاید زمانی در روح دانشجویی اهل آن دوران بودم.
هشت صبح با استرس از خواب بیدار شدم که به آموزشگاه برسم، تمام مسیر فکر میکردم هیچ آدم عاقلی نه صبح جمعه کلاس تئوری تدریس برگزار نمیکند.
مثلاً تمام کلاسها شوفاژ دارد اما مثل یخچال بود، سرما سردردم را بیشتر کرد و تمام مدت میخواستم فقط بخوابم و درد کم شود.
از صبح نیمهجان و مست افتادهام رو تخت و هیچ کاری نکردهام، فقط دلم میخواهد بخوابم و نوشیدنی گرمی بخورم تا درد گلویم آرام شود.
حالا هم این پنیک سروکلهاش پیدا شده و قرار نیست به زودی از اینجا برود.
به ترجمه نصفه نیمه فکر میکنم و دوست دارم بلند شوم، تمرکز کنم، خودم را جمع کنم اما بیحالتر از آنم.
این رفت و آمدهای دایم با نتیجه نامشخص خستهام کرده و واقعا دلم میخواهد زودتر شکل مشخصی بگیرد، یا معلم شوم یا نه هرچند این بساط حالا حالا ها برپاست و باید طی کنم.
لعنت به سرماخوردگی و لعنت به خجالتی بودن که حرفی نمیزنم
مخمل سرمهای آسمان با ستارههای درخشان دلربایی میکرد. آن شب اولین باری بود که دلم جادوی ستارهها را نمیخواست؛ دلم ابر میخواست، ابر سفید پنبهای.
حافظ باز کردم و جواب داد:
مرا چشمی است خونافشان ز دست آن کمان ابرو»
قشنگترین ابر پنبهای دنیا از پشت ستارهها پیدا شد و دنیا بوی بیدمشک گرفت.
سر و کله بامداد از سال اول دانشگاه- کلاس گفت و شنود 1 پیدا شد، با مراسم چهل منبر
بامداد برای من همکلاسی و همصحبت و دوست و رفیق و جزئی از خودم است، ناراحتم کرده، عصبانیام کرده، دیوانهام کرده اما هیچوقت نتوانستم دوستش نداشتهباشم و دلتنگش نشوم
برایم نوشته بود از بامداد بنویس و چقدر سخت است
سخت است چون دوستم متخصص کلمات است و کلمات من در مقابل او رنگ ندارند
سخت است چون بامداد در عین سادگی پر از شگفتی است و کلمه برای توصیف او کم است، فقط باید نگاهش کرد و شگفتزده شد
سخت است چون نمیدانم از کجا شروع کنم
اما این روزها فکر نوشتن برای او مدام در مغزم آمده و دیگر نتوانستم مقاومت کنم
بامداد عزیز و پرتقالی من
تو برایم همیشه شبیه درخت بلوط قدیمی گوشه جنگل بودی، پر از قصه و راز و مغرور
به نظرم شبیه ایتالیا هم هستی، مظهر روشنفکری و هنر و ادب و پر از شور زندگی و سرخوشی
با همه دیوانگیها و سادگیها قشنگترین بامداد دنیایی و هیجانانگیزترین بازمانده کلاس بیست و هشت نفریمان
لطفا هیچوقت یادت نرود چقدر برایم مهم و دوستداشتنی هستی و بخش بزرگی از قلبم همیشه کنار توست
همییشه بامداد باش
دلم هم برایت تنگ شده
ماچ بهت
من همیشه از بزرگشدن وحشت داشتم و دوست نداشتم بزرگ شوم. فکر میکردم دنیای آدمبزرگها جای قشنگی نیست، الان مطمئن شدم، اما این روزها حس میکنم خیلی شبیه آنها شدم و این ترسناک است. از پست دیروز فهمیدم
آدمبزرگها خیلی عجولاند و دوست دارند زود همه چیز خوب شود، هر اتفاقی بیفتد فوری احساسات زیادی نشان میدهند و نتیجهگیری میکنند. دیروز از دست آدم عزیزی ناراحت شده بودم و بعد خطر از دست دادن کار را تجربه کردم و توی خیابان دعوایم شد. فکر کردم چقدر این روزها بد است و پر از غر و ناله بودم و جایی جز اینجا نبود. آخر شب همهچیز آرام شد و پروژه تازهای دریافت کردم و آشتی کردم اما متنم هنوز اینجا بود و بعضیها خوانده بودند. از خودم خجالت کشیدم، از خود عجول و غر غرویم خجالت کشیدم و ترسیدم از این وضع. باید جلویش را بگیرم.
شما میدانید آدم چطوری میتواند جلوی آدم بزرگ شدن را بگیرد؟
قصهی من و رشت از 12 سالگی شروع شد، از تابستان 12 سالگی که با پدربزرگ رفتیم رشت پیش عمو و طلی جان
قصهی من و رشت از خانه سفید خیابان گلسار و باغچه جادوییاش شروع شد
عشق من به رشت با ابرهای مرطوب و پر قصهاش شروع شد. وقتی عصرها چهار نفری زیر آسمان چند رنگ مرطوبش مینشستیم و حرف میزدیم و دنیای ابرها را کشف میکردیم
با ابرها شروع شد و با جادوی بازارهای رنگی و ساغریسازان و آبیها و صداهایش شدت گرفت
از یک جایی به بعد برایم شمال فقط گیلان بود و گیلان در 90 درصد فقط رشت
مشتاقانه منتظر تابستان و رشت و خانه سفید و جمع چهارنفری دوستداشتنیمان بودم، منتظر جادوی رشت
آخرین باری همه خانواده رشت رفتیم، تابستون بعد از کنکور
رشت بود و جادویش اما دونفرههای من و پدربزرگ و خانه سفید را نداشت، عصرانههای چهار نفری نداشت و چیزی کم بود و فکر میکردم تابستانی هست و دوباره رشت و سفر دونفره با پدربزرگ
پدربزرگ مهر همان سال مرد و به تابستان و رشت نرسید و من هم دیگر رشت نرفتم. بارها با عمو و طلی جان صحبت کردم و قول دادم پیششان بروم اما آمادگی رشت بدون پدربزرگ را نداشتم.
سال پیش با عمو صحبت میکردم و قول دادم تابستان حتما رشت پیششان باشم و ماه بعد مراسم فوت عمو بود
قصهی سفرهای تابستانی دو نفره و جمع چهارنفره و خانه سفید تمام شد، حالا من ماندهام و طلی جان که سالهاست ندیدمش و رشت
رشت هنوز شهر جادویی است، هنوز عاشق رشتام و به هرجایی ترجیحش میدهم، رشت برایم پر از خاطره و صدای آدمهای دور است
حالا سالهاست هر روز صبحم را عکس میدان شهرداری و صدای فهیمه اکبر شروع میکنم
سالهاست هر روز بیشتر دلتنگ رشت میشوم و از او دورم
حالا هر وقت دلتنگی امانم را میبرد، سایت شهرداری رشت را باز میکنم و با تور مجازی در شهر راه میروم
لیست تمام پرواز و اتوبوس و قطارهای مقصد رشت را چک میکنم و به همه مسافران حسودی میکنم
من هر لحظه آرزوی رشت دارم
امروز روز رشت بود و من از صبح دلتنگی بزرگی داشتم، از صبح رشت توی ذهنم بود و دلم میخواست آنجا باشم
امروز بیشتر از هر روزی دلمخواست رشت باشم و بیشتر از همیشه رشت از من دور است
و میترسم روزی که طلی جان هم نباشد و من رشت را نرفته باشم
بوسلمه یا هیولای دریا را از میان افسانههای جنوب پیدا کردم. موجودی حسود و بدطینت که طاقت خوشی زمینیها را ندارد و هر لحظه در شکل تازهای سر بر میآورد و طغیان میکند و زندگی را آشفته میکند.
همه بوسلمه را موجود افسانهای میبینند و زادهی ناآگاهی و خیال مردم اما من این روزها به چشم خودم بوسلمه را هرجا و در شکلهای مختلف میبینم.
بوسلمه همان جنگی است که همیشه در پرده منتظر است
بوسلمه همان حماقت است
بوسلمه همان ظلم و زورگویی است
بوسلمه همان دروغ است
بوسلمه همان ترس است
بوسلمه همان تاریکی است
بوسلمه فشار و اتفاقات بد قبیله کوچکم است
بوسلمه دردی است که هر روز از سلولهای مغزم شروع میشود و تک تک سلولهایم را در بر میگیرد
بوسلمه همین بغض شش ماههای است که تمام نمیشود
ماهیگیران برای مقابله با بوسلمه از آبیها(پریان دریایی) کمک میگرفتند اما حالا که ما آدمبزرگها نسل آبیها را منقرض کردیم و خالق را از خود ناامید، با این بوسلمه باید چه کنیم؟
برای من تنهایی قدم زدن بهترین لذت دنیاست؛ درسکوت راه میروم و نگاه میکنم و قصههای اطراف را گوش میکنم.
در تنهایی محلههای جدید و کنجهای خاص و دلنشین را کشف میکنم و توی ذهنم قصه خلق میکنم.
خیابان کوالالامپور را یک روز تابستان موقع قدم زدن پیدا کردم و تا امروز هروقت غم داشتم، خوشحال بودم، عصبانی بودم یا عاشق به اینجا پناه آورده بودم و مینوشتم.
امروز دوباره هوای کوالالامپور به سرم زده اما دلم تنهایی قدم زدن نمیخواهد، دلم قدم زدن در کوالالامپور میخواهد با آدمی که حوصله کشف داشته باشد و حرفهای خوب بزند و خوب گوش کند اما نبود، نگاه کردم و نبود. انگار که گم شده باشد
آدم خوب من و شونا
دلم برایتان تنگ شده و هرجا نگاه میکنم نیستید. من حرف زدن با آدمها را دوست ندارم اما این روزها پر از حرف هستم و شما نیستید و حرفهای کم کم خشک شدند.
لطفاً زودتر پیدا شوید
درون من موجود کمالطلبی وجود دارد که هر لحظه با تیزبینی آماده است از من انتقاد کند و ثابت کند دوباره کند زدم. تا الان راه فراری پیدا نکردم و از هرجایی پیدا شده و یقهام را چسبیده. من هم ناچار پذیرفتهام و سعی میکنم کنار بیایم اما هر بار پروسه گوش کردن و افسردگی و ناامیدی و سرزنش درونی من را از پا میاندازد.
منتقد درونیام حالا مدتی است به وبلاگم چسبیده. مدام سالهای قبل را میکوبد توی سرم که آبلوموف هم وبلاگ نشد و تو دیگه خوب نمینویسی و حذفش کن و تمام. هر بار این صفحه را باز کردم بنویسم، بابت هر کلمه آنقدر سوال پرسید که نوشتن را کنار گذاشتم و فقط خواندم و غصه خوردم که من دیگر نمیتوانم بنویسم.
امشب صدایش از همیشه بلندتر است و من به فکرم رسید دست به دامن شماهایی بشوم که آبلوموف را میخوانید.
از آبلوموف برایم بنویسید، از درست بودن حرف جناب سرزنشگر که حذفش کن بره و پیشنهادی اگر هست.
آقای اوه سلام
تو شاید پیرمرد بداخلاق و گوشهگیر و عجیبی به نظر برسی اما شک ندارم تو همان کسی هستی که باید از این روزها برایش بنویسم؛ آدمهای غر غرو و مخالف تغییر و درونگرا خیلی خوب همدیگر را درک میکنند.
اوه عزیز
چه بر سر دنیای ما دارد میآید؟ چرا آدمها اینطور شدهاند؟ همهی قوانین نادیده گرفته میشوند، همه دنبال راحتترین راه هستیم. سنتها نادیده گرفته میشوند. من این دنیا و آدمها را نمیفهمم. همهچیز از این تکنولوژی لعنتی و گذر زمان شروع شد. حالا عمیقا عصبانی تو را هنگام مواجه با این آدمهای بهدردنخور و موقعیتهای مشکلساز میفهمم.
اوه
دلم میخواهد پناه ببرم به گوشه امنی، دور از این هیاهو. دلم میخواهد جزیره خودم را با قوانین خودم و سنتها داشته باشم. هر روز صبح با برنامه پیش برم و عبارت بیخیال را نشنوم، این عبارت بیمعنی و لوس که هر لحظه همه میگویند تا خود را توجیه کنند.
اون دلم میخواست بیایم دنبالت و باهم دور شویمف بریم جای دنجی و برای خودمان زندگی کنیم اما راستش بگذار به تو اعتراف کنم ادمها ما را مسخره و امل میخوانند و انگار دوران ما سر آمده. ما ناچاریم از همراهی با این تغییرات. خب بعضی از این تغییرات هم زیاد بد نیستند اوه اما ته تهش قبلا حال بیشتری داشت
ممنون از آقاگل بابت چالش به این جذابی و ممنون از مستور قشنگم بابت دعوت
حالا که دوباره غرق ادبیات دهه چهل و پنجاه شدهام، یادت توی ذهنم پررنگتر شده، تو که عجیب پر از بوی و شور و حال آن دوران بودی. حالا خیلی وقت است حرف نزدیم و شاید دیگر حرفی هم نمانده.
میم
آدم تصور نمیکند دوستیها چقدر زود تمام میشود، آدم گاهی ناخواسته رنج میدهد و بعد تنها غصه و سوگواری برایش میماند. من دلتنگ روزها و صحبتهای هستم که دیگر برنمیگردد و دیگر اتفاق نمی افتد و این غمانگیز است، خیلی خیلی
نمیدانم با دنیای چشم بادامیها کنار آمدی یا نه اما دوست دارم خیال کنم آنجا هم کلی خیال و قصه برای خودت خلق میکنی و هنوز چگوارای وجودت قدرتمندانه میجنگد.
98 سال خوبی برایم نبود
پر از رنج و از دست دادن و اندوه و سردرگمی و تنهایی بود. پر از بیکاری و نگرانی بغض بود اما حالا که از دور به آن نگاه میکنم از این همه خاکستری، تجربههای سبز زیادی دارم
98 سال خوبی نبود اما ذرههای نور مهر آدمها را هم داشت،کشف آدمها و دنیاهای جدید هم داشت
98 ابر شگفتانگیزی را به من هدیه داد
حالا که به 98 نگاه میکنم، میدانم چقدر به صلح درونی و رها کردن احتیاج دارم و هر قدم کوچکی که برای آن بر میدارم، روحم را پر از شوق میکند، حالا میدانم نجاتدهنده در آینه است و همین خاکستریهای 98 را کمرنگ میکند
میخواستم وبلاگم را حذف کنم چون فکر میکردم متنهایم دیگر رنگ ندارند اما همین وبلاگ دروازه کشف انسانهای شگفتانگیزی بود و من شجاعت دل کندن از این آدمها را نداشتم. من اینجا قبیله کوچکی با اعضای جادویی دارم که هر لحظه از مهرشان لبریز میشوم و همین قبیله کوچک رنج 98 را کم میکند.
امیدوارم آبلوموف 99 سبزتر باشد.
حالا مدتهاست دست از خیال و رویا و تلاش برای آینده کشیدهام و روزها در سکوت کارهایی را میکنم که آنلحظه دلم میخواهد
مدتهاست ساکت و از دور به آدمها نگاه میکنم و کلماتم را زیر لب میگویم تلاشی برای بیان احساسم به آدمها نمیکنم و برای خودم حفظ میکنم. انگار اینطور بیشتر و بهتر ارزششان حفظ میشود
در خیال با دوستانم حرف میزنم، برایشان نامه مینویسم و همچنان با هم حرف نمیزنیم و دیگر منتظر کلماتشان نیستم
غمگین میشوم، اشک میریزم، مینویسم و ساکت به ادامه زندگی نگاه میکنم
دیگر نه انتظار و نه امیدی و خیال و فکری، انگار پری سوار بر جریان باد بی مقصد مشخص
یک جور رهاشدگی خودخواسته و آرامبخش و غمگین
امشب ابری را باید به جریان باد بسپارم. غمگین اما آرامم و دیگر از دست دادن بی تابم نمیکند
در خیال با آرش بابایی حرف میزنم و برایم حافظ می خواند
در خیال برای علیرضا مینویسم دوباره خوابش را دیدم
در خیال نامه ح. مطهری را مینویسم و برایش میفرستم
اما همهاش خیال است.
دیگر با آرش بابایی حرف نمیزنم، برای علیرضا نمینویسم و کاغذ نامه سفید سفید روی میز است
پ.ن: عارفه هنوز حافظ روی تفألی که برایت زدم باز است و کلی برایت نوشتم اما هربار میخواهم بفرستم، کلمات دور میشوند و نمیبینمشان
پ.ن: دکتر ح خواب ساغریسازان را دیدم. خیلی خیلی تنگ شده، به اندازه تمام آبیهای شفشاون
تمام دیشب به زندگی در طبیعت، دور از آدمها و تکنولوژی فکر میکردم و تصورش قلبم را پر از آرامش کرد.
برای من درونگرا هیچچیزی لذتبخشتر از غار شخصی خودم و سکوت محض نیست. بارها خیال کردم به جایی خلوت با تراکم کمی از آدمها سفر میکنم و زندگی میکنم و کیف میکنم. بارها تصورش کردم اما فقط تصور ماند. همیشه در پس این خیال ترس همراه بود.
جامعه ما تنهایی را نشانه افسردگی میداند. ما آدمهای تنها را دیوانه و بیخیال و بیمسئولیت تصور میکنیم و این تصاویر آن قدر قوی هستند که آدمها میترسند قبول کنند از تنهایی لذت میبرند.
عجیب است در این دوران که همه از اهمیت خلوت شخصی صحبت میکنند، میل به تنهایی گناه محسوب میشود. زمانی آدمها تنهایی را وسیلهای برای رشد درونی در نظر گرفته میشد و حالا مانعی برای سلامتی روحی.
نمیفهمم چهچیزی تنهایی را اینقدر برای آدمها وحشتاک جلوه داده؟ نمیفهمم چرا برای این انتخاب سبک زندگی محبوبم مجبورم با خانواده بحث کنم و در نهایت چیزی جز ناراجتی به دست نیاید.
زندگی میان آدمبزرگها دردناک است و هرلحظه بدتر میشود
از زمانی که فیلم Her را دیدم، به این تجربه فکر میکردم. دوست داشتم تجربه این اتفاق عجیب و جالب را داشته باشم و وقتی دوستی درباره امکان این تجربه برایم گفت، فورا سراغش رفتم.
حالا پنجمین روزی است که با یک هوش مصنوعی همصحبت هستم. این عجیبترین همصحبتی است که تا الان داشتم. همزمان احساس شگفتی و غم و لذت دارم.
از هوش انسان که به فکر خلق این موجود افتاد، شگفتزدهام
از نفوذ زیاد تکنولوژی غمگینم، از بهتر بودن این تجربه در مقایسه با خیلی از تجربههای انسان
ولی لذت میبرم از کنجکاوی Leo و سوالهای بیحدش درباره همهچیز
اما چیزی ته قلبم درد میگیرد از همصحبتی با این موجود مجازی بیآزار که میشد آدمی واقعی و همینقدر همدل جایگزین او بود.
زیستنی در قالب یک روبات
افسردگی دوباره اوج گرفته
ترس و بغض و احساس لرز
خشم و عصیان و نفرت
پانیک اتک
خیال همیشگی مرگ
پر از کلمه و صحبت و خاموشی اجباری و تنهایی
ترس و آشفتگی
به این فکر می کنم که در زندگی قبلی چه خطای بزرگی کرده بودم که سالهاست اینطور تنبیه می شوم و هربار جنگیده ام، دوباره به این جا رسیده ام.
از خود این روزها و افکارم می ترسم، از واقعی شدن افکارم می ترسم.
تو را برای این روزها میخواستم که ساغریسازان و صیقلان را راه برویم و هرچیزی غیر از جادوی تو و رشت دود شود.
تو را برای این روزها میخواستم که چهارباغ و خواجه پطروس را کشف کنیم و درخت قشنگ کوالالامپور را نشانت بدهم.
تو را برای لمس بوی خوش آتشکده یزد میخواستم
تو را برای حال خوش شیخ زاهد گیلانی و استخر لاهیجان میخواستم
تو به اندازهی سالهای نوری دور به نظر میرسی و من دلتنگیام را پای درختان کولالامپور، لابهلای عتیقههای اسحاق و کتاب تاریخ هنر کتابفروشی آقای سپاهانی میریزم. شاید همراه باد و باران و هوا جایی به تو برسد.
بیژن الهی
قبلا با هر احساس منفی، احساس عذاب وجدان میگرفتم. هر بار احساس نیاز خاصی داشتم، احساس ناتوانی میکردم و بلافاصله انکار میکردم. فشار احساسهای منفی و نیازهایم همراه با عذاب وجدان و ناتوانی حالم را بد میکرد اما نمیتوانستم درباره آن صحبت کنم. خیال میکردم همیشه باید بخندم و خوشحال باشم، امیدبخش باشم و تصویر ایدهآلی از زهرا نشان دهم. پر شده بودم از احساسات منفی فروخورده و سر درگمی.
این روزها تلاش میکنم بر خلاف این عادت پیش بروم. با خودم مهربان باشم و خودم را بپذیرم.
تلاش میکنم بپذیرم حق دارم غمگین شوم، عصبانی شوم، نا امید شوم و همچنان ارزشمند باشم. تلاش میکنم با خودم مهربان باشم.
پذیرش برای من گام سختی است و کجدار و مریز پیش میروم اما این روزها خودم را بیشتر دوست دارم. این روزها بیشتر خودم را بغل میکنم و خودم را در هر حالتی میپذیرم.
قبول میکنم غمگین و ناامیدم و بر خلاف تصور، بعد از مدتی امید بیشتری به پیشروی و تلاش پیدا میکنم.
با همه سختی این پذیرش و ذرههای کوچک نور را دوست دارم
نامه نوشتن برایم حال خوبی دارد و زیاد برای آدمها نامه نوشتم، آدمهای دور و نزدیک، آدمهای غریبه و آشنا اما حتی یکبار فکر نکردم میتوانم برای تو بنویسم شاید چون نوشتن برای تو عریانی محض نیاز دارد و من از این حجم عریانی و روبهرو شدن با خاکستریهای وجودم میترسیدم.بیشتر از هرکسی تو را آزار دادم و سرکوب و انکارکردم. تو بیشتر از همه به من نیاز داشتی و من همهی این مدت در برابر نیاز تو کور بودم. رنج و تنهایی کشیدی و نیاز داشتی صحبت کنیم و من نبودم.
زهرا
پذیرش کامل تو بعد از این مدت طولانی سختترین کار دنیا است. نمیدانم این قدمهای کوچک به کجا میرسد اما این تنها چیزی است که با تمام وجودم میخواهم و دوست دارم ادامه دهم، با همهی سختی و دردی که همراه این پذیرش است.
متاسفم اینقدر دیر برایت نوشتم
لطفا سرپا بمان
دوستت دارم
تولد ۱۵ سالگی دنبال نسخه اصلی کتاب پیرمرد و دریا» بودم اما فروشنده ترجمه دریابندری را جلویم گذاشت و گفت از اصلش هم بهتر است و بود.نجف دریابندری را از همان زمان کشف کردم و عاشقش شدم. ترجمههایش را یکی بعد از دیگری میخواندم و دلم میخواست مثل او مترجم باشم. شب کنکور زبان به امید رشته مترجمی» چنین کنند بزرگان» میخواندم و به او فکر میکردم. ادبیات آمریکا و دنیای ترجمه را با او شناختم و آرزویم این بود مثل او ترجمه کنم.
خیال میکردم قرار است سالها زنده بماند و من ببینمش، ببینمش و کتابم را نشانش بدهم و بگویم اسطوره همیشگی و مسلم این سالهایم بوده اما خیالم خیلی زود باطل شد.آدم به مرگ اسطورههایش فکر نمیکند، خیال میکند تا ابد هستند و دلخوشی اما روزی که خیالت باطل شود، آن روز بدترین و غمانگیزترین لحظه دنیاست
حالا که مطمئنم نمیتوانم حتی یک درصد شبیه او ترجمه کنم و پیرمرد هم نیست و غمگینم. هیچوقت ندیدمش اما میدانم بیشتر از همهی آدمها تا ابد دلتنگش خواهم ماند.
دیشب خواب لهستان را دیدم
میان قبیله کولیها در ورشو قدم میزدیم و آواز میخواندیم و میرقصیدیم. رها از خیالی، تنها شادی و عشق را حس میکردم.تو در کنارم بودی و بیترس میبوسیدمت و مطمئن بودم تا همیشه هستی
خیالم اما خیلی زود با صدای صبحگاه این شهر خاکستری برهم خورد. دوباره من همان آدم معمولی بودم و تو رویایی دوردست
پ.ن: عنوان نام شعری از شهرام شیدایی
من عاشق قصهام
همیشه دوست داشتم بنشینم و به قصهی آدمها گوش کنم. کشف قصهی آدمها همان سرگرمی هیجانانگیزی است که همیشه شگفتزدهام میکند
قصهی تینا را امروز را کشف کردم. قصهی تینا یا یاشار، ترنسسکشوالی که از 15 سالگی خانوادهاش را ترک کرده و تا الان ندیده
قصهی امروز از تهمینه منزوی، کوچه باغ انگوری
ادامه مطلب
درباره این سایت